نوشته شده توسط : حسین

هر زنی زیباست!!!؟؟؟…..
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم!!!ا
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی!!!ا
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود!
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند ،به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد !
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند!
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام!
تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت !
بتواند از آن استفاده کند.
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد ، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست …

 

 



:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : حسین

دلم گرفته است...به ايوان ميروم و انگشتانم را بر پوست کشيده ي شب ميکشم چراغهاي رابطه تاريکند

 

کسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد کرد کسي مرا به ميهماني گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خا طر

بسپار پرنده مردني ست...ميخواهم بگريم اما اشك به ميهماني چشمانم نمي آيد ,تنم خسته و روحم

رنجور گشته و ميخواهم از اين همه ناراحتي بگريزم اما پا هايم مرا ياري نميكنند . مانند پرنده ايي در

قفس زنداني گشته ام . از اين همه تكرار خسته شده ام , چقدر دلم ميخواهد طعم واقعي زندگي را

بچشم , چقدر دلم ميخواهد مثل قديم عاشق هم بوديم , چقدر دلم ميخواهد مثل قديم كلمه ي دوستت

دارم را هر روز از زبانت بشنوم , ولي افسوس آن كلمه كه مرا به زندگي اميدوار مي كرد حال به فرا

موشي سپرده شد و جايش را تحقير گرفت .

 

 

 

 

 


................................

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند. شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به

 

زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. وقتی

 

جزیره به زیر آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت: آیا میتونم با تو

 

همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با

 

یک کشتی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده

 

و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت: اجازه بده که با تو

 

بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم! عشق سراغ شادی

 

رفت و او را صدا زد,اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه

 

بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از

 

خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به

 

راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر پیرمرد به گردنش حق دارد. عشق نزد علم رفت و

 

گفت آن پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد زمان. عشق با تعجب پرسید چرا زمان به

 

من کمک کرد؟!! علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:

 

« زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است... »



:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد